شب دلم بدجوری گرفته بود
شام نخوردم رفتم حیاط نشستم
هوا کمی سرد بود
و درکل برای دل شکسته من خوب بود
به تاب کناری حیاط نگاه میکردم
دلم تاب بازی میخواست
درست مثل بچگیام که تو باغ بابام برام تاب درست میکرد
رفتم نشستم رو تاب
کمی نبود که نشسته بود که نیلوفر اومد
اومد کنار واستاد
چرا خونه مایی؟
چی میخوای از ما؟
چرا نمیری؟
بقیه در ادامه مطلب